تو میدانی!
تو میتوانی!
آنرا
که میخواهی
اما
چرا تو ناتوانی؟
چون:
تو تلقینات را بنده ای
تو با همت خویش بیگانه ای
تو شکست ز غالب نخورده ای
تو مغلوب زخود رهیده ای
بیا بنگر ز زمین آسمانرا
آسمان بی ستون بی پایانرا
ایستاده چون کوه عشق فرهاد
میزبان همه قمر و ستارگانرا
من نگویم تو تقلید کن ز آسمان
که آسمانست ز هوای تو در مان
برو به خویش که خویش را بیگانه ای
که خویشت والاترست ز همه چهان
بکش ز کمر خنجر و ز بازو کمن
بزن به آسمان که لرزد در همه تن
نعره بزن به وجدان که خوابست
بگو: همه رفت، تو ماندی و من
پس!
تو
توانایی.
3 . 9 . 87 ه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر