صفحات

۱۳۸۹/۱۲/۸

مغلوب تلقینات

تو میدانی!
تو میتوانی!
آنرا
که میخواهی
اما
چرا تو ناتوانی؟
چون:

تو تلقینات را بنده ای
تو با همت خویش بیگانه ای
تو شکست ز غالب نخورده ای
تو مغلوب زخود رهیده ای

بیا بنگر ز زمین آسمانرا
آسمان بی ستون بی پایانرا
ایستاده چون کوه عشق فرهاد
میزبان همه قمر و ستارگانرا

من نگویم تو تقلید کن ز آسمان
که آسمانست ز هوای تو در مان
برو به خویش که خویش را بیگانه ای
که خویشت والاترست ز همه چهان

بکش ز کمر خنجر و ز بازو کمن
بزن به آسمان که لرزد در همه تن
نعره بزن به وجدان که خوابست
بگو: همه رفت، تو ماندی و من

پس!
تو
توانایی.

3 . 9 . 87 ه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر